بسم الله الرحمن الرحیم یه داستان مهیج دارم می خوام بگم بهتون ولی اول از همه بگم که این یه واقعیته..... خوب بدون مقدمه می رم سر اصل مطلب . خوب داستان از اینجا شروع میشه که من(فاضل نغیمش) فقط8 ساله بودم و خوب معلومه مثل همه پسر بچه ها به وجود پدر احتیاج داشتم ولی ... پدرم ترکمون کرد. درسته گفتم ترکمون و حتما می پرسید مگه چند نفر هستید که صفت جمع بکار بردی. من تنها پسر خونواده هستم و پنج خواهر دارم و، مادر یعنی می شیم 7 نفر. درواقع این شروع داستان بود که من(فاضل نغیمش)به خاطر سن کمی که داشتم همش رو یادم نمی یاد الان هم که 27 سالم هست و اون خاطرات رو براتون بازگو می کنم. به امید دیدار تا بعد تا ادامه داستان رو در پستهای بعدی می زارم و اگه ادامه ننوشته بودم فقط کافیه صبر کنید ,زندگی,پدر,خانواده ...ادامه مطلب